loading...
همه چیز از همه جا
حسین هاشمی 09372315154 بازدید : 242 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

 

 

 

زندگینامه کامل کورش

 

 

 

 

دوران خردسالی کوروش را هاله ای از افسانه هادر برگرفته است. افسانه هایی که گاه چندان سر به ناسازگاری برآورده اند که تحقیق درراستی و ناراستی جزئیات آنها ناممکن می نماید. لیکن خوشبختانه در کلیات ، ناهمگونیروایات بدین مقدار نیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از تولد تا آغاز جوانی

دوران خردسالی کوروش را هاله ای از افسانه ها در برگرفته است. افسانه هایی که گاه چندان سر به ناسازگاری برآورده اند که تحقیق در راستی و ناراستیجزئیات آنها ناممکن می نماید. لیکن خوشبختانه در کلیات ، ناهمگونی روایات بدینمقدار نیست. تقریباً تمامی این افسانه ها تصویر مشابهی از آغاز زندگی کوروش ارائهمی دهند ، تصویری که استیاگ ( آژی دهاک ) ، پادشاه قوم ماد و نیای مادری او را درمقام نخستین دشمنش قرار داده است.

استیاگ سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمکار ماد آنچنان دلدر قدرت و ثروت خویش بسته است که به هیچ وجه حاضر نیست حتی فکر از دست دادنشان رااز سر بگذراند. از این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمیهراساند. این اندیشه که روزی ممکن است ماندانا صاحب فرزندی شود که آهنگ تاج و تختاو کند ، استیاگ را برآن می دارد که دخترش را به همسری کمبوجیه ی پارسی – که ازجانب او بر انزان حکم می راند درآورد.

مردم ماد همواره پارسیان را به دیده ی تحقیر نگریسته اند و چنیننگرشی استیاگ را مطمئن می ساخت که فرزند ماندانا ، به واسطه ی پارسی بودنش ، هرگزبه چنان مقام و موقعیتی نخواهد رسید که در اندیشه ی تسخیر سلطنت برآید و تهدیدیمتوجه تاج و تختش کند. ولی این اطمینان چندان دوام نمی آورد. درست در همان روزی کهفرزند ماندانا دیده می گشاید ، استیاگ را وحشت یک کابوس متلاطم می سازد. او در خواب، ماندانا را می بیند که به جای فرزند بوته ی تاکی زاییده است که شاخ و برگهایشسرتاسر خاک آسیا را می پوشاند. معبرین درباری در تعبیر این خواب می گویند کودکی کهماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد کرد ، بر سراسر آسیا مسلط گشته وقوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.

وحشت استیاگ دوچندان می شود. بچه را از ماندانا می ستاند و بهیکی از نزدیکان خود به نام هارپاگ می دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل کرده است ،استیاگ به هارپاگ دستور می دهد که بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست کند. کوروش کودک را برای کشتن زینت می کنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از آنجا کههارپاگ نمی دانست چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید ، چوپانی به ناممیتراداتس ( مهرداد ) را فراخوانده ، با هزار تهدید و ترعیب ، این وظیفه ی شوم رابه او محول می کند. هارپاگ به او می گوید شاه دستور داده این بچه را به بیابانی کهحیوانات درنده زیاد داشته باشد ببری و درآنجا رها کنی ؛ در غیر این صورت خودت بهفجیع ترین وضع کشته خواهی شد. چوپان بی نوا ، ناچار بچه را برمی دارد و روانه یخانه اش می شود در حالی که می داند هیچ راهی برای نجات این کودک ندارد و جاسوسانهارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زمانی که بچه را بکشد.

اما از طالع مسعود کوروش و از آنجا که خداوند اراده ی خود رابالا تر از همه ی اراده های دیگر قرار داده ، زن میتراداتس در غیاب او پسری می زایدکه مرده به دنیا می آید و هنگامی که میتراداتس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنشباز می گوید ، زن و شوهر که هر دو دل به مهر این کودک زیبا بسته بودند ، تصمیم میگیرند کوروش را به جای فرزند خود بزرگ کنند. میتراداتس لباسهای کوروش را به تن کودکمرده ی خود می کند و او را ، بدانسان که هارپاگ دستور داده بود ، در بیابان رها میکند.

تصویر:آستیاکس

کوروش کبیر تا ده سالگی در دامن مادرخوانده ی خود پرورش مییابد. هرودوت دوران کودکی او را اینچنین وصف می کند : « او کودکی بود زبر و زرنگ وباهوش ، و هر وقت سؤالی از او می کردند با فراست و حضور ذهن کامل فوراً جواب میداد. در او نیز همچون همه ی کودکانی که به سرعت رشد می کنند و با این وصف احساس میشود که کم سن هستند حالتی از بچگی درک می شد که با وجود هوش و ذکاوت غیر عادی او ازکمی سن و سالش حکایت می کرد. بر این مبنا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشانی ازخودبینی و کبر و غرور دیده نمی شد بلکه کلامش حاکی از نوعی سادگی و بی آلایشی و مهرو محبت بود.

بدین جهت همه بیشتر دوست داشتند او را در صحبت و در گفتگوببینند تا در سکوت و خاموشی . از وقتی که با گذشت زمان کم کم قد کشید و به سن بلوغنزدیک شد در صحبت بیشتر رعایت اختصار می کرد ، و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف میزد. کم کم چندان محجوب و مؤدب شد که وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خودمی یافت سرخ می شد و آن جوش و خروشی که بچه ها را وا می دارد تا به پر و پای همهبپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست می داد.

از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانیاز خود نشان می داد. در واقع به هنگام تمرین های ورزشی ، از قبیل سوارکاری وتیراندازی و غیره ، که جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت می کنند ، او برای آنکهرقیبان خود را ناراحت و عصبی نکند آن مسابقه هایی را انتخاب نمی کرد که می دانست درآنها از ایشان قوی تر است و حتماً برنده خواهد شد ، بلکه آن تمرین هایی را انتخابمی نمود که در آنها خود را ضعیف تر از رقیبانش می دانست ، و ادعا می کرد که ازایشان پیش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روی مانع و نبرد با تیر و کمان ونیزه اندازی از روی زین ، با اینکه هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود ، اول می شد.

وقتی هم مغلوب می شد نخستین کسی بود که به خود می خندید. ازآنجا که شکست هایش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومیدنمی کرد ، و برعکس با سماجت تمام می کوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهتر کامیاب شود؛ در اندک مدت به درجه ای رسید که در سوارکاری با رقیبان خویش برابر شد و بازهمچندان شور و حرارت به خرج می داد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی او در اینزمینه ها تعلیم و تربیت کافی یافت به طبقه ی جوانان هیژده تا بیست ساله درآمد ، ودر میان ایشان با تلاش و کوشش در همه ی تمرین های اجباری ، با ثبات و پایداری ، بااحترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »

زندگی کوروش جوان بدین حال ادامه یافت تا آنکه یک روز اتفاقیروی داد که مقدر بود زندگی او را دگرگون سازد ؛ : « یک روز که کوروش در ده با یارانخود بازی می کرد و از طرف همه ی ایشان در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بودپیشآمدی روی داد که هیچکس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی کرد. کوروش بر طبق اصول ومقررات بازی چند نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین کردهبود. هر یک به وظایف خویش آشنا بود و همه می بایست از فرمانها و دستورهای فرمانروایخود در بازی اطاعت کنند.

یکی از بچه ها که در این بازی شرکت داشت و پسر یکی از نجیبزادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبری از کوروش خودداریکرد توقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اکباتان شلاقشزدند. وقتی پس از این تنبیه ، که جزو مقررات بازی بود ، ولش کردند پسرک بسیارخشمگین و ناراحت بود ، چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده وتوهین آمیزی را کرده بودند که معمولاً با یک پسر روستایی حقیر می کنند.

رفت و شکایت به پدرش برد. آرتمبارس که احساس خجلت و اهانت فوقالعاده ای نسبت به خود کرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانید واز اهانت و بی حرمتی شدید و آشکاری که نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شکوه نمود. پادشاه کوروش و پدرخوانده ی او را به حضور طلبید و عتاب و خطابش به آنان بسیار تندو خشن بود. به کوروش گفت: « این تویی ، پسر روستایی حقیری چون این مردک ، که به خودجرئت داده و پسر یکی از نجبای طراز اول مرا تنبیه کرده ای؟ » کوروش جواب داد:

« هان ای پادشاه ! من اگر چنین رفتاری با او کرده ام عملم درستو منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخابکرده بودند ، چون به نظرشان بیش از همه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را داشتم. باری ، در آن حال که همگان فرمان های مرا اجرا می کردند این یک به حرفهای من گوشنمی داد. »

استیاگ دانست که این یک چوپان زاده ی معمولی نیست که اینچنینحاضر جوابی می کند ! در خطوط چهره ی او خیره شد ، به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودشمی آمد. بی درنگ شاکی و پسرش را مرخص کرد و آنگاه میتراداتس را خطاب قرار داده بیمقدمه گفت : « این بچه را از کجا آورده ای؟ ». چوپان بیچاره سخت جا خورد ، من منکنان سعی کرد قصه ای سر هم کند و به شاه بگوید ولی وقتی که استیاگ تهدیدش کرده کهاگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد کند ، تمام ماجرا را آنسان که میدانست برایش بازگفت.

استیاگ بیش از آنکه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کوروش ترسیدهبود. بار دیگر مغان دربار و معبران خواب را برای رایزنی فراخواند. آنان پس از مدتیگفتگو و کنکاش اینچنین نظر دادند : « از آنجا این جوان با وجود حکم اعدامی که توبرایش صادر کرده بودی هنوز زنده است معلوم می شود که خدایان حامی و پشتیبان ویهستند و اگر تو بر وی خشم گیری خود را با آنان روی در رو کرده ای ، با این حالموجبات نگرانی نیز از بین رفته اند ، چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خوابتو تعبیر گشته است و او دیگر شاه نخواهد شد به این معنی که دختر تو فرزندی زاییدهکه شاه شده. بنابرین دیگر لازم نیست که از او بترسی ، پس او را به پارس بفرست. »

تعبیر زیرکانه ی مغان در استیاگ اثر کرد و کوروش به سوی پدر ومادر واقعی خود در پارسومش فرستاده شد تا دوره ی تازه ای از زندگی خویش را آغازنماید. دوره ای که مقدر بود دوره ی عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.

نخستین نبرد

میتراداتس ( ناپدری کوروش) پس از آنکه با تهدید استیاگ مواجه شد، داستان کودکی کوروش و چگونگی زنده ماندن او را آنگونه که می دانست برای استیاگبازگو کرد و طبعاً در این میان از هارپاگ نیز نام برد. هرچند معبران خواب و مغاندرباری با تفسیر زیرکانه ی خود توانستند استیاگ را قانع کنند که زنده ماندن کوروش ونجات یافتنش از حکم اعدام وی ، تنها در اثر حمایت خدایان بوده است ، اما این موضوعهرگز استیاگ را برآن نداشت که چشم بر گناه هارپاگ بپوشاند و او را به خاطر اهمال درانجام مسئولیتی که به وی سپرده بود به سخت ترین شکل مجازات نکند. استیاگ فرمان دادتا به عنوان مجازات پسر هارپاگ را بکشند. آنچه هرودوت در تشریح نحوه ی اجرای اینحکم آورده است بسیار سخت و دردناک است:

پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد کشتند و در دیگ بزرگی پختند، آشپزباشی شاه خوراکی از آن درست کرد که در یک مهمانی شاهانه – که البته هارپاگنیز یکی از مهمانان آن بود – بر سر سفره آوردند ؛ پس صرف غذا و باده خواری مفصل ،استیاگ نظر هارپاگ را در مورد غذا پرسید و هارپاگ نیز پاسخ آورد که در کاخ خود هرگزچنین غذای لذیذ و شاهانه ای نخورده بود ؛ آنگاه استیاگ در مقابل چشمان حیرت زده یمهمانان خویش فاش ساخت که آن غذای لذیذ گوشت پسر هارپاگ بوده است.

صرف نظر از اینکه آیا آنچه هرودوت برای ما نقل می کند واقعاً رخداده است یا نه ، استیاگ با قتل پسر هارپاگ یک دشمن سرسخت بر دشمنان خود افزود. هرچند هارپاگ همواره می کوشید ظاهر آرام و خاضعانه اش را در مقابل استیاگ حفظ کندولی در ورای این چهره ی آرام و فرمانبردار ، آتش انتقامی کینه توزانه را شعله ورنگاه می داشت ؛ به امید روزی که بتواند ستمهای استیاگ را تلافی کند. هارپاگ میدانست که به هیچ وجه در شرایطی نیست که توانایی اقدام بر علیه استیاگ را داشته باشد، بنابرین ضمن پنهان کردن خشم و نفرتی که از استیاگ داشت تمام تلاشش را برای جلبنظر مثبت وی و تحکیم موقعیت خود در دستگاه ماد به کار گرفت. تا آنکه سرانجام بادرگرفتن جنگ میان پارسیان( به رهبری کوروش ) و مادها ( به سرکردگی استیاگ ) فرصتفرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد.

هنوز جزئیات فراوانی از این نبرد بر ما پوشیده است. مثلاً مانمی دانیم که آیا این جنگ بخشی از برنامه ی کلی و از پیش طرح ریزی شده ی کوروش کبیربرای استیلا بر جهان آن زمان بوده است یا نه ؛ حتی دقیقاً نمی دانیم که کوروش ، خوداین جنگ را آغاز کرده یا استیاگ او را به نبرد واداشته است. یک متن قدیمی بابلی بهنام « سالنامه ی نبونید » به ما می گوید که نخست استیاگ – که از به قدرت رسیدنکوروش در میان پارسیان سخت نگران بوده است – برای از بین بردن خطر کوروش بر وی میتازد و به این ترتیب او را آغازگر جنگ معرفی می کند. در عین حال هرودوت ، برعکس براین نکته اصرار دارد که خواست و اراده ی کوروش را دلیل آغاز جنگ بخواند.

باری ، میان پارسیان و مادها جنگ درگرفت. جنگی که به باوربسیاری از مورخین بسیار طولانی تر و توانفرساتر از آن چیزی بود که انتظار می رفت. استیاگ تدابیر امنیتی ویژه ای اتخاذ کرد ؛ همه ی فرماندهان را عزل کرد و شخصاً دررأس ارتش قرار گرفت و بدین ترتیب خیانت های هارپاگ را – که پیشتر فرماندهی ارتش رابه او واگذار کرده بود – بی اثر ساخت. گفته می شود که این جنگ سه سال به درازا کشیدو در طی این مدت ، دو طرف به دفعات با یکدیگر درگیر شدند. در شمار دفعات این درگیریها اختلاف هست. هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد که در نبرد اول استیاگ حضورنداشته و هارپاگ که فرماندهی سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش میدان را خالیمی کند و می گریزد. پس از آن استیاگ شخصاً فرماندهی نیروهایی را که هنوز به ویوفادار مانده اند بر عهده می گیرد و به جنگ پارسیان می رود ، لیکن شکست می خورد واسیر می گردد. و اما سایر مورخان با تصویری که هرودوت از این نبرد ترسیم می کندموافقت چندانی نشان نمی دهند. از جمله ” پولی ین“ که چنین می نویسد :

« کوروش سه بار با مادی ها جنگید و هر سه بار شکست خورد. صحنه یچهارمین نبرد پاسارگاد بود که در آنجا زنان و فرزندان پارسی می زیستند . پارسیان دراینجا بازهم به فرار پرداختند ... اما بعد به سوی مادی ها – که در جریان تعقیب لشکرپارس پراکنده شده بودند – بازگشتند و فتحی چنان به کمال کردند که کوروش دیگر نیازیبه پیکار مجدد ندید. »

نیکلای دمشقی نیز در روایتی که از این نبرد ثبت کرده است به عقبنشینی پارسیان به سوی پاسارگاد اشاره دارد و در این میان غیرتمندی زنان پارسی را کهدر بلندی پناه گرفته بودند ستایش می کند که با داد و فریادهایشان ، پدران ، برادرانو شوهران خویش را ترغیب می کردند که دلاوری بیشتری به خرج دهند و به قبول شکست گردنننهند و حتی این مسأله را از دلایل اصلی پیروزی نهایی پارسیان قلمداد می کند.

به هر روی فرجام جنگ ، پیروزی پارسیان و اسارت استیاگ بود. کوروش کبیر به سال ٥٥٠ ( ق.م ) وارد اکباتان ( هگمتانه – همدان ) شد ؛ بر تختپادشاه مغلوب جلوس کرد و تاج او را به نشانه ی انقراض دولت ماد و آغاز حاکمیتپارسیان بر سر نهاد. خزانه ی عظیم ماد به تصرف پارسیان درآمد و به عنوان یک گنجینهی بی همتا و یک ثروت لایزال که بدون شک برای جنگ های آینده بی نهایت مفید خواهد بودبه انزان انتقال یافت.

کوروش کبیر پس از نخستین فتح بزرگ خویش ، نخستین جوانمردی بزرگو گذشت تاریخی خود را نیز به نمایش گذاشت. استیاگ – همان کسی که از آغاز تولد کوروشهمواره به دنبال کشتن وی بوده است – پس از شکست و خلع قدرتش نه تنها به هلاکت نرسیدو رفتارهای رایجی که درآن زمان سرداران پیروز با پادشاهان مغلوب می کردند در مورداو اعمال نشد ، که به فرمان کوروش توانست تا پایان عمر در آسایش و امنیت کامل زندگیکند و در تمام این مدت مورد محبت و احترام کوروش بود. بعدها با ازدواج کوروش وآمیتیس ( دختر استیاگ و خاله ی کوروش ) ارتباط میان کوروش و استیاگ و به تبع آنارتباط میان پارسیان و مادها ، نزدیک تر و صمیمی تر از گذشته شد. ( گفتنی است چنینازدواجهای درون خانوادگی در دوران باستان – بویژه در خانواده های سلطنتی – بسیارمعمول بوده است). پس از نبردی که امپراتوری ماد را منقرض ساخت ، در حدود سال ٥٤٧ ( ق.م ) ، کوروش به خود لغب پادشاه پارسیان داد و شهر پاسارگاد را برای یادبود اینپیروزی بزرگ و برگزاری جشن و سرور پیروزمندانه ی قوم پارس بنا نهاد.

نبرد سارد

سقوط امپراتوری قدرتمند ماد و سربرآوردن یک دولت نوپا ولی بسیارمقتدر به نام ” دولت پارس “ برای کرزوس ، پادشاه لیدی همسایه ی باختری ایران ، سختنگران کننده و باورنکردنی بود. گذشته از آنکه امپراتور خودکامه ی ماد ، برادر زنکرزوس بود و دو پادشاه روابط خویشاوندی بسیار نزدیکی با یکدیگر داشتند ، نگرانیکرزوس از آن جهت بود که مبادا پارسیان تازه به قدرت رسیده ، مطامعی خارج از مرزهایامپراتوری ماد داشته باشند و با تکیه بر حس ملی گرایی منحصر بفرد سربازان خود ،تهدیدی متوجه حکومت لیدی کنند. کرزوس خیلی زود برای دفع چنین تهدیدی وارد عمل گردیدو دست به کار تشکیل ائتلاف مهیبی از بزرگترین ارتشهای جهان آن زمان شد ؛ ائتلافی کهاگر به موقع شکل می گرفت بدون شک ادامه ی حیات دولت نوپای پارس را مشکل می ساخت.

فرستادگانی از جانب دولت لیدی به همراه انبوهی از هدایا و پیشکشهای شاهانه به لاسدمون ( لاکدومنیا ، پایتخت اسپارت ) اعزام شدند تا از آن کشوربخواهند برای کمک به جنگ با امپراتوری جدید ، سربازان و تجهیزات نظامی خود را دراختیار لیدی قرار دهد. از نبونید ( پادشاه بابل ) و آمیسیس ( فرعون مصر ) نیزدرخواست های مشابهی به عمل آمد. واحدهایی از ارتش لیدی نیز ماموریت یافتند تا باگشت زنی در سرزمین تراکیه ، به استخدام نیروهای جنگی مزدور برای نبرد با پارسیانبپردازند. ناگفته پیداست که چنین ارتش متحدی تا چه اندازه می توانست قدرتمند ومرگبار باشد. در عین حال ، کرزوس برای محکم کاری کسانی را نیز به معابد شهرهایمختلف از جمله معابد دلف ، فوسید و دودون فرستاد تا از هاتفان غیبی معابد ، نظرخدایان را نیز در مورد این جنگ جویا شود. از آنچه در سایر معابد گذشت بی اطلاعیمولی پاسخی که هاتف غیبی معبد دلف به سفیران کرزوس داد اینچنین بود :

 

 

 

درباره ما
Profile Pic
تبادل لینک کنید تا امارتان بالا برود
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • 0saj21mzvit6q4eitdir.jpg" alt="فروش دوچرخه ویوا " title="فروش دوچرخه ویوا " width="60" height="60" class="img_posts" align="middle">فروش دوچرخه ویوا
    دوشنبه 25 دی 1391
    c82ii7nep8lg8ukun3dh.jpeg" alt="گوشی موبایل اکسپریا رای " title="گوشی موبایل اکسپریا رای " width="60" height="60" class="img_posts" align="middle">گوشی موبایل اکسپریا رای
    دوشنبه 25 دی 1391
    نظرسنجی
    کیفیت وبلاگ را چگونه ارزیابی میکنید؟
    جملات طنز جوک

    آمار سایت
  • کل مطالب : 78
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 182
  • آی پی دیروز : 182
  • بازدید امروز : 299
  • باردید دیروز : 293
  • گوگل امروز : 103
  • گوگل دیروز : 112
  • بازدید هفته : 1,432
  • بازدید ماه : 1,432
  • بازدید سال : 15,864
  • بازدید کلی : 276,528
  • کدهای اختصاصی
    n

    پیغام ورود و خروج

    n